loading...

اشتباهات یک دختر تنها

بازدید : 446
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 17:38

امروز یه اتفاق عجیبی افتاد واسم

اون شب که گیر افتاده بودم سرم ضربه خورد

ضربه‌ی محکمی‌نبود اما کوبیده شد توی شیشه

بعد از اون چشم سمت راستم درد داره و پلکم مدام میپره

دیروز رفتم دکتر و چشمم رو معاینه کرد و گفت چیز مهمی‌نشده

اما باید چندتا قطره استفاده کنم برای ۳ ماه

غروب رفتم داروخونه تا واسه‌ی خودم و ن دارو بخرم

قمیتشون رو پرسیدم و چون گرون بودن اومدم بیرون داروخونه

نشستم کنار یه خونه‌‌‌ای تا به ن زنگ بزنم و ازش مشورت بگیرم

که چیکار کنم واسه‌ی داروهاش

یه خانومی‌منتظر بود داروهاش اماده بشه و چون داروخونه شلوغ

بود اونم اومد بیرون و با فاصله نشست اونور

حرفای من و ن رو شنید و بعدش شروع کرد به حرف زدن و یهو گفت

بذار طالعت رو بگیرم

خندم گرفت

یاد توی فیلما افتادم که یه زنی مینشست توی پارک و هرکی رد

میشد میگفت فالت بگیرُم ؟ :)))

گفتم نه مرسی نمیخوام من پول ندارم جای این چیزا بدم

گفت میدونم اوضاعت خوب نیست

شروع کرد به یه سری اطلاعات دادن که خب واسم خنده دار بود

چون اون اطلاعات مختص من نبود

همه‌ی ادما الان مشکلات زیادی دارن و در مورد همه صدق میکنه

اما بعد از یکم حرف زدن از گذشته دوتا چیز گفت که کاملا درست بود

و اتفاقا منحصر به خودم بود چون راجب خونوادم بود

سعی میکردم تعجبم رو قایم کنم ازش چون میترسیدم آخرش بگه

پول بده بهم

خودم رو بی تفاوت نشون میدادم ولی بازم چیزای بیشتری گفت که

واسم عجیب بود

نه اینکه بگم دقیقا با جزئیات بگه ولی خب اشاره‌هایی که میکرد

یه طوری بود که ترسیدم از اینکه چطور میتونه اینا رو بگه

شروع کرد از آینده گفتن

گفت آینده‌‌‌ای که پیش رو دارم سخت تر از گذشتمه

گفت تا آخر سال یه چیز با ارزش رو از دست میدم که هرچی فکر

میکنم میبینم من چیز باارزشی ندارم

به یه نفر اشاره کرد که میخواد بهم ضربه بزنه و مشخصاتی که داد

شبیه یه کسی بود که من میشناسم

بعدشم گفت برای من طلسم درست کردن و اگه باطلش کنم

خیلی از این بدبیاری‌هام از بین میره

بهش گفتم اینا همش خرافاته من اصلا باور ندارم این حرفایی که میگن

طلسم و دعا میکنن برای دیگران

گفت میتونم بهت نشونی بدم که کی اینکارو کرده و تا وقتی باطل

نشه اوضاعت بدتر میشه چون طلسم سختیه و توی خاک دفن شده

یعنی تا زمانی که به خاک نری باطل نمشه مگه اینکه کسی واست

باطلش کنه

از حرفاش ترسیدم

من هنوزم میگم که این چیزا رو باور ندارم ولی واقعا ترسیدم

چون چندتا چیزی که گفت درست بود

منظورم اینه مشخص بود میتونه یه چیزایی رو بفهمه

حرفاش خیلی فکرم رو درگیر کرده

نمیخوام باور کنم این خرافات رو ولی همش چیزایی که گفت توی

ذهنم میاد و با خودم میگم اگه واقعی گفته باشه چی ؟

من هیچ اطلاعی از این چیزا ندارم

نمیدونم این چیزا هست یا نه ولی میترسم

در موردش با ن حرف نزدم

نخواستم فکر کنه که دیوونه ام یا احمق ولی نمیتونم از فکرش بیرون بیام

بار دیگر شهری که دوست نمیداشتم ۴۷۸
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی